گلايول و گلاب
ناصرعزیزخانی
تقديم بـه روح پدرم کـه هميشـه جاويد هست .
مقدمـه:
به نام او کـه بلند هست نام او
ناصر عزيزخانی بی گفت و گو- عزيز هست و حالا اگر عزيزی ، مهندس نصراله محمدحسین فلاح در كنگره نشان شایسته ملی هم شاعر باشد و هم آدم خوبی باشد حال و هوای قضيه درون شعر و شاعری و نمادهای باطنی و ظاهری فرق مـی کند.
دفتر شعری کـه در واقع منظومـه ايست عاطفی، بسيجی از سرگشتگی ها و دل دادگی هايی واقعی، تمثيلی حکايت دارد. مهندس نصراله محمدحسین فلاح در كنگره نشان شایسته ملی کـه برای پرداخت آن حوصله ی خوبی بـه کار رفته - درون نتيجه حوصله ی دل نازکانِ نازک انديش بـه خوبی مـی گنجد.
از خود بـه ميهن و از ميهن بـه پاره ی تن پل زدن- مثل آشتی دادنِ شعر و نثر، ابتکاری درون خور ستايش است. مهندس نصراله محمدحسین فلاح در كنگره نشان شایسته ملی کاريست کـه تا کنون جز از ناصر ازی برنيامده- يا بـه ذهن ديگری نرسيده و اختيار با شماست کـه نثرها را برداريد و دست شعر را درون دست شعر بگذاريد:
آنچه مـهم هست رضايت خاطريست کـه خواننده نوشتار درون باوری، صادقانـه احساس مـی کند. احساسی کـه فکر مـی کند شاعر را از نزديک مـی شناسد، با او خويشاوندی دارد. آن گونـه کـه رخ بـه رخ تصاوير آلبوم شده ای را بـه تماشا نشسته اند و در موسيقی سکوت- نسيم مَحبت را بـه ميهمانی مـی خوانند.
محمدجواد مبحت۱
۰/5/1390
بسم الله الرحمن الرحیم
باز هم خودکارم را بر مـی دارم،
حالا مـی توانم بنويسم،
مـی نويسم،
مـی نويسم تمام آنچه را کـه مـی نويسم،
مـی نويسم: مهندس نصراله محمدحسین فلاح در كنگره نشان شایسته ملی باز هم خودکارم را بر مـی دارم که تا بنويسم تمام رؤياهای
تا شايد بتوانم آنقدر پيش بروم که تا از يک از کوچه های
شـهر قصه بـه خانة بی تابی و شعر برسم،
به خانـه ای کـه مـی توانی درون آن گريه کنی،
و ساده و راحت و بی آنکه گونـه هايت سرخ شود بگويی:
«دوستت دارم»
بگويی: سلام! سلام ای تمام رؤياهای ننوشته ام،
سلام، اشک های معصوم فرشته ام
!
سلام، مادر غريب سالها انتظار!
سلام، ک غمگين شب های بی خوابی!
سلام پسرک تنـهای روزهای بی تابی!
سلام! ای آسمان آبی! يا آفتابی بهتر هست بگويم آفتابی!
و ای تمام روزهای کودکی،
روزهای بازی و تلاش و خنده و جدال ...
ياد روزهای کودکی بخير
روزهای روشن زلال
روزهای رفتن و دويدن و نفس نفس زدن
در پی کبوتری گشوده بال
پا بـه پای چند شاپرک ميان دشت
در پی جواب ساده ای ميان کوچة غريب يک سؤال
□ □ □
هديه ام به منظور مادرم هميشـه يک سؤال بود:
مادرم پدر کجاست؟
مادرم پدر چرا ... بـه خاطرِ چه رفت؟
بعد مادرم،
چند لحظه غرق درون سکوت،
ساقه های اشکهايش از کنار پلک هاش درون مـی آمدند،
مثل اينکه خاطرات کهنـه ای،
ناشناس با لباس های پاره پاره کفش های خاک خورده
دسته دسته از سفر مـی آمدند،
نيمـه شب به منظور ديدن پدر مـی آمدند
باز هم پدر مسافری غريب بود
کفش هاش را دوباره وامـی زد و لباس های خاکی اش
روی بند رخت بود
مادرم دوباره مـی گريست
دوری از پدر چقدر سخت بود
□ □ □
من ولی درون رختِ خواب خود
باز هم بـه خواب من پدر درخت بود،
يک درختِ از زمين رها،
دستهايش آشيانة پرنده ها،
کوله بار او پر از ستاره بود
رفتن پدر به منظور من
يتيمـیِ دوباره بود ...
□ □ □
باز هم سؤال من به منظور مادرم
:
مادرم پدر کجاست؟
مادرم پدر به منظور چه ...
- آه ای پسر! چرا سؤال مـی کنی؟
رفتن پدر بـه خاطر تو بود
تا کـه تو باشی و من و تمام خاکِ ما
ميهن عزيز
(
يکنفر بـه جای من)
ميهنم؟
آه ... ميهنم!
من صدای راديوی کهنـه را زياد مـی کنم
از پدر دوباره ياد مـی کنم
بغض مـی کنم
: -
نـه، من نمـی نويسم که تا نوشته باشم
مـی نويسم که تا کشته باشم بغض خود را
و اصلاً بـه فکر قافيه نيستم
تا به منظور کلمات قيافه بگيرم
و از شعر، وقتِ اضافه بگيرم
حتی اگر درست همين لحظه ناگهان
گريه ام بگيرد.
حتی اگر بنويسم
راه:
از پرورشگاه
تا آسايشگاه
دنبالِ ماه
و عکسِ پدر
□ □ □
عکهنـه ای کـه رفت که تا برای ميهنم،
نامِ ماندنی شود
شعرِ خواندنی شود
آه، ميهنم
با تو آسمان روشنم
بی تو ناگهان
زير گريه مـی
مثل آسمان کـه با طنين رعد،
زير روشنايی فلاش برق
عغربت مرا گرفت
بعد،
غنچه های خنده بر لبان مادرم کـه مـی شکفت،
از سکوت مـی گذشت:
از پسر!
گوش کن! با تو حرف مـی
ميهن تو زادگاه توست
زادگاه آفتاب، دشت، کوه، ابر، چشمـه،
ماهِ توست
ميهن تو اين هواست، اين فضای آفتابی است
سال های پيش،
سايه های ترسناک دشمن آمدند،
خارها بـه جنگ غنچه های ميهن آمدند،
بی اجازه ناگهان بـه خانة تو و من آمدند،
خارهای زشت
روی نعش باغ پا گذاشتند
خارها
هيچ نقشـه ای بـه جز شکست ما نداشتند
دوست داشتند، که تا ما اسيرشان شويم
مثل رودهای سر بـه زير
راهیِ کويرشان شويم
خواستند که تا از آنشان شود
ميوه های باغ های ما
تا اسير شب شويم
تير مـی زدند برچراغ های ما
□ □ □
و روزهای جنگ
که پدر بـه جبهه بود و
صدای «آژير قرمز» درون شقيقه های ما
و نقطه چين رگبار بر حاشية آسمان شب های ما
و دعای « أَمَّن یُجِیبُ » برهای ما
وقت شـهادت «عباس» های ما
و شـهامت «زينب» های ما
و «يارب يارب» های ما
چقدر مُسجّع!
به ياد آن صورت بـه خون حنا بستة مضجّع!
و آن غزل های ناب کـه قطعه قطعه شدند،
مصرع بـه مصراع
تا درون کجای قصه،
تا از کدام کوچة بی انتهای شـهر برسم
به تکه ای گمشده از بهار
قطعة بيست و چهار
باز هم بـه فکر قطعة بيست و چهار هستم
دست من بـه زير چانـه ام
کودکی من ولی
در کنار مادر است
مادرم يواش زد بـه شانـه ام:
گوش کن پسر
!
روزهای جنگ بود
حرف ما و دشمن پليد ما
با گلوله و تفنگ بود
باغ ما
با پيام روشن بهار شاخه شاخه ايستاد
يک بـه يک نـهال های نوجوان، درخت های پير
ميوه هايشان بدل بـه سنگ شد
شاخه هايشان تفنگ شد
با رسيدن نـهال ها، درخت ها
دشمن پليد، گيج شد
باغ ما «بسيج» شد
در «بسيج»
هر سپيده ثبت نام غنچه های تازه بود
مشکل تمام غنچه ها
برای رفتنِ بـه جبهة نبرد
«اجازه» بود
□ □ □
(خلاصه با اجازة شما کـه مـی دانم اين نوشته را رها نمـی کنيد
با اجازه يا بی اجازه
رفتند دسته دسته لاله ها
از 14 ساله
تا 15 ساله
16 ساله ها
تا 70 ساله ها
گُل و گلاب آن گُلايل عزيز سيزده ساله بود
و سهم او يک حجلة قرمز بر طاقچة آسمان
دو شمعدانیِ ماه و خورشيد
و قابِ نقره ای ستاره ها
و يک لالة پرپر شد
و اين را هم اضافه کنم که
حماسه ای ديگر شد
و از ميان گرد و غبار و دود و تانک آتش گرفته
پر زد و کبوتر شد)
سايه های زشت
هی گلوله مـی زدند
روی سينة درخت ها، نـهال های باغ ما،
هر نـهال نوجوان بـه خون خود کـه مـی تپيد،
از ميان خون نـهال ديگری مـی رسيد،
لحظه لحظه تازه بود داغ ما،
جرم ما همينکه ما نخواستيم بشکند.
ما نخواستيم
تا اسير حکم تيرة شب و خزان شويم
ما نخواستيم
مثل مردمان خواب ماندة جهان شويم
ساعتی شکسته درون مدار بستة زمان شويم
حالا بگذاريد کمـی شعاری بنويسم و اصلاً آنجا که
درد باشد و مبارزه چه فرقی مـی کند شعر با شعار،
و شعار دهندة دردمند بهتر از سرايندة بی عار،
با اسمِ مستعار ...
که اينجا خاطراتی هست گمشده درون گرد و غبار
و شب هايی هست غم گرفته و تار
و دل هايی هست هنوز درون جستجو و انتظار
در آسمان و خاک
تا شمارة غريب يک پلاک!
باغ ما
با درخت های پر طراوت تفنگ روی دوش
با لباس های سبز لاله پوش
شور و حال ديگری گرفته بود
قلب های ما بـه شوق رويش بهار
حالت کبوتری گرفته بود
□ □ □
هر نـهال تازه ای کـه با گلوله روی خاک ما تپيد
نام او
تا هميشـه درد غنچه های باغ ماند
عاو
کوچه کوچه درون ميان حجله های پُر چراغ ماند
ای پسر بدان اگر پدر گلوله خورد، بر زمين نماند.
عاقبت پرنده شد
صد نـهال تازه جای او دميد،
زنده شد.
□ □ □
و حالا از شمارة غريب يک پلاک
عقربه های زمان را باز بعد مـی چرخانم
شتابناک ...
عقربه های زمان را باز بعد مـی چرخانم
از پيشخوان مرمرين بانک
تا سنگ قبر رؤيايی 13 ساله ای کـه پرپر شد
در زير تانک
□ □ □
مـی خواهم قصة غمگين باغ خودم را
از نو بنويسم،
و يا حداقل شعری ساده به منظور زمزمة شب های تنـهايی
مادران ميهنم بسرايم
پس چه بود آن سرود،
آن سرود مادرم! چه بود؟
آه - ياد روزهای کودکی بخير!
هديه ام به منظور مادرم دوباره يک سؤال بود
:
مادرم شـهيد کيست؟
- ای پسر! شـهيد آن پرنده ای است
که پريد که تا به اوج رفت
رفت و جاودانـه شد
نام او تمام روشنای خانـه شد
- مادرم بگو کـه جاودانـه کيست؟
کيست آنکه جاودانـه است، کيست؟
چيست جاودانـه بودن آه ... چيست؟
- جاودانـه، آن پرنده، آن شـهيد بود
آن پرنده آن شـهيد
آن پرنده ای کـه پر کشيد
آن صنوبر بلند قامت رشيد
ياد روزهای کودکی بخير
!
ياد روزهای کودکی بخير
روزهای خوب
آه مادرم! پدر،
رفته بود سمتِ غرب يا جنوب؟
در کجای سرزمين من
کرد آفتاب من غروب؟
- هر کجا رفت، ای پسر
سر بـه سجده روی تربت وطن گذاشت
آن سری کـه هيچگاه بازبرنداشت
آن سری کـه نام ميهنت بـه پاس او بلند و سرافراز شد
□ □ □
مـی نويسم و دلم چقدر تنگ مـی شود
واژه های شعر من
مثل دانـه های اشک من دوباره صف کشيد
باز قصّة دلم دراز شد
عصر پنج شنبه
دست من ميان دست پر چروک مادرم
دست يک پسر ميان دست من
بوی روشن گلايول و گلاب
در نوازش نسيم، زير نور آفتاب
مستطيل ها و بوته های سبز و قاب ها
باز هم سؤال ها جواب ها
باز من بـه سرزمين خواب ها ...
يک پسر شبيه کودکی من رها
يک پسر کـه اسم اوست «طا» و «ها»
طا: تمام روزهای بعد از اين من
ها: هوای من به منظور زندگی و آسمان من
زمين من
آرمان و دين من، يقين من
دستم را گرفته و مـی گويد: بابا
اينجا کجاست بابا
پسرم، بابای من اينجاست، اينجا.
بابا! بابای تو کی بود؟
بابا! بابای تو با تو بود؟
بابا بابا ...
گوش کن پسر
!
آن پدر کـه بود و هست اگر چه هيچوقت، پيش من نبود
يک پرندة مـهاجر است
آن پرنده ای کـه پر کشيد
آن پرنده ای کـه تير خورد و تا بـه دورهای آسمان رسيد
هر پرش پرنده ای دوباره شد
هر پرنده باز پر کشيد و رفت که تا که يک ستاره شد
اينچنين پر از ستاره ها شد آسمان ميهنم
ميهنی کـه از ستاره هاش با تو حرف مـی ...
-
ميهنم کجاست؟
ميهنم؟
آن پرنده کو؟
آن پرنده باز هم مـی آيد و مرا بـه آسمان ِ دور مـی برد؟
-
ميهنت فقط همين هوا و آب و خاک نيست
اين درخت های و سبزه ها و غنچه های پاک نيست
ميهن تو قلب من،
ميهن تو قلب توست
قلب کن کـه مـی تپد به منظور تو، به منظور ميهنم
گوش کن پسر!
با تو حرف مـی !
- باشد ای پدر ولی مگر نمـی توان بـه آسمان رسيد،
يا مگر نمـی توان دوباره پر کشيد؟
ای پدر! مگر نگفتی اينکه ميهن تو قلب توست؟
-
مـی توان بـه آسمان رسيد،
- اين درست
بايد از پرنده درس پرزدن گرفت
بايد از نسيم ها نشانی بهار را گرفت
باز از نخست
مـی توان شروع قصه ای دوباره شد
مـی توان پرنده بود
مـی توان ستاره شد ...
ناصر عزيزخانی
بهار 1390
[ارکین - naser59.blogfa.com مهندس نصراله محمدحسین فلاح در كنگره نشان شایسته ملی]